لیث کریمی پور ۲۲ آبان ۱۴۰۲ شادی و آرامش، فرهنگ

سلطان و وزیر

امروز به جای مقاله، دوست دارم داستان جالبی از یک کتاب را برایتان بازگو کنم :

وزیری سی سال به ارباب خود خدمت کرد و همیشه به خاطر وفاداری، درستکاری و خداپرستی تحسین می شد. همین امر باعث شده بود در دربار دشمنان زیادی پیدا کند. دشمنانش شایعه کردند که وزیر ریاکار است و در امانت شاه، خیانت کرده است. آنها شب و روز در گوش پادشاه خواندند و سرانجام سلطان به او بدگمان شد و دستور داد وزیر خوش خدمت سی ساله‌اش را اعدام کنند. در آن زمان، محکومان به مرگ را دست و پا بسته به لانه سگهای شکاری وحشی پادشاه می انداختند. سگهای گرسنه هم بلافاصله قربانی را تکه تکه می کردند.

وزیر قبل از آنکه به حل نگهداری سگها فرستاده شود، فرصتی خواست تا آخرین خواسته‌اش را بیان کند: ” من ده روز مهلت می خواهم تا بدهی‌هایم را صاف کنم، طلبهایم را جمع کنم، امانتهای مردم را برگردانم و اموالم را بین اعضای خانواده و فرزندانم تقسیم کنم و مسئولیت سرپرستی آنها را به فردی مطمئن بسپارم “. سلطان پس از اینکه از وزیر ضمانت گرفت تا فرار نکند، با درخواستش موافقت کرد.

وزیر با عجله به خانه رفت و صد سکه طلا برداشت. سپس نزد نگهبان سگهای سلطان آمد و به ازای نگهداری از سگها به مدت ده روز به او پیشنهاد صد که طلا داد. نگهبان قبول کرد و وزیر به مدت ده روز از آن جانوران نگهداری کرد. او کوشید تا به آنها بسیار توجه کند و غذای زیادی به آنها بدهد. در پایان روز دهم، سگها دستش را می لیسیدند و علاقه خاصی نسبت به او پیدا کردند.

در روز یازدهم، وزیر نزد سلطان احضار و اتهاماتش دوباره تکرار شد. دست و پای وزیر را بستند و به قفس سگها انداختند. وقتی سگها اورا دیدند، در حالی که دمشان را تکان می دادند به سوی او دویدند و عاشقانه از سر و کول او بالا رفتند و با او بازی کردند. سلطان و دیگر شاهدان ماجرا تعجب کردند. پادشاه از وزیر علت را جویا شد. وزیر پاسخ داد: ” من ده روز از این سگها نگهداری کردم و لطان نتیجه آنرا ملاحظه فرمودند اما سی سال مراقب شما بودم و نتیجه‌اش چه شد؟ شما به خاطر اتهامات ناروایی که دشمنانم به من زدند مرا به کام مرگ فرستادید ”

سلطان خجالت زده شد و نه تنها وزیر را بخشید بلکه لباسی شایسته به او بخشید. سپس کسانی را که به او تهمت زده بودند، به وزیر سپرد تا مجازاتشان کند. اما وزیر نجیب و مهربان آنها را آزاد کرد تا شاید محبت او دلشان را بلرزاند.

این داستان حال و روز خیلی از ما آدمهاست. متأسفانه به بعضی‌ها هرچقدر هم خوبی کنید، باز هم نادیده می گیرند و فقط به شایعات اطراف گوش می کنند.